یک روز بیدار می شوی وبه تو می گویند آخرین روز زندگی توست...
? یک روز از خواب بیدار میشوی و به تو میگویند: این آخرین روز زندگی توست!! از جایت بلند میشوی دلت به حال خودت میسوزد با خودت فکر میکنی امروز چقد میتوانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری!! دوش میگیری، از کمدت بهترین لباسهایت را انتخاب میکنی و میپوشی… جلوی آینه میایستی موهایت را شانه میکنی، به خودت عطر میزنی و غرق فکر میشوی که امروز باید هر چه میتوانی مهربان باشی، بخشنده باشی، بخندی و لذت ببری! از خواب بیدارش میکنی به او میگویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی، چقد عاشقش بودی و نمیدانست! به او میگویی مرا بیشتر دوست بدار، بیشتر نگاهم کن، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر میکنی فردا دیگر نمیبینیاش و چقد آن لحظهها برایت قیمتی میشود، لحظههایی که هیچ وقت حسشان نمیکردی!! دوتایی از خانه میزنید بیرون… میروی ته مانده حسابت را میتکانی، کادو میگیری برای مادرت و پدرت به سراغشان میروی و به آنها میگویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی… مادرت را بغل میکنی، پدرت را میبوسی و اشک میریزی چون میدانی فردا دیگر نیستی…! آن روز جور دیگری مردم را نگاه میکنی، جور دیگری به حیوان خانگیات اهمیت میدهی، جوری دیگر میخندی، جور دیگری دلت میلرزد، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم… آن روز میفهمی هیچ چیز به اندازهی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست! شب که میشود؛ میگویی: کاش فردا هم بودم! خوب اگر فردا هم باشی قول میدهی همین گونه باشی یا نه؟! ممکن است فردا باشی، قدر لحظههایت را بیشتر بدان، چون هیچ چیز به اندازهی خودت و ماندنت ارزش ندارد… ─┅ईइ═─┅─