دلایل بهلول
دلايل بهلول روزي بهلول درحاليکه داشت از کوچهاي ميگذشت شنيد که استادي به شاگردانش ميگويد: من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملاً مخالفم.يک اينکه ميگويد: خداوند ديده نميشود، پس اگر ديده نميشود وجود هم ندارد.دوم ميگويد: خدا شيطان را در آتش جهنم ميسوزاند، درحاليکه شيطان خود از جنس آتش است و آتش تأثيري در او ندارد.سوم هم ميگويد: انسان کارهايش را از روي اختيار انجام ميدهد، درحاليکه چنين نيست و از روي اجبار انجام ميدهد.بهلول تا اين سخنان را از استاد شنيد فوراً کلوخ بزرگي به دست گرفت و بهطرف او پرتاب کرد، اتفاقاً کلوخ به وسط پيشاني استاد خورد و آن را شکافت.استاد و شاگردان در پي او افتادند و او را به نزد خليفه آوردند.خليفه گفت: ماجرا چيست؟استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس ميدادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آن را شکست.بهلول پرسيد: آيا تو درد را ميبيني؟گفت: نه بهلول گفت: پسدردي وجود ندارد.ثانياً مگر تو از جنس خاک نيستي و اين کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تأثيري ندارد.ثالثاً مگر نميگويي انسانها از خود اختيار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نيستم.استاد دلايل بهلول ديوانه را شنيد و خجل شد و از جاي برخاست و رفت.