خدا در روح ما زمزمه می کند وبا قلب ما حرف میزند!
پاره آجر روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گرانقيمت خود با سرعت فراوان از خيابان کم رفتوآمدي ميگذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارک شده در کنار خيابان، يک پسربچه پارهآجري به سمت او پرتاب کرد.پارهآجر به اتومبيل او برخورد کرد.مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد که اتومبيلش صدمه زيادي ديده است.بهطرف پسرک رفت تا او را بهسختي تنبيه کند.پسرک گريان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پيادهرو، جايي که برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب کند.پسرک گفت: اينجا خيابان خلوتي است و بهندرت کسي از آن عبور ميکند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسي توجه نکرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور کافي براي بلند کردنش ندارم.براي اينکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از اين پارهآجر استفاده کنم.مرد متأثر شد و به فکر فرو رفت و برادر پسرک را روي صندلياش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد. ✍ما نبايد در زندگي چنان با سرعت حرکت کنيم که ديگران مجبور شوند براي جلبتوجه ما، پارهآجر به طرفمان پرتاب کنند.خدا در روح ما زمزمه ميکند و با قلب ما حرف ميزند، اما بعضياوقات زماني که ما وقت نداريم گوش کنيم، او مجبور ميشود پارهآجري به سمت ما پرتاب کن.