حکمت دستورات خدا
09 مهر 1400 توسط زهرا رضایی سرتشنیزی
دستور خدا شهسواري به دوستش گفت: بيا به کوهي که خدا آنجا زندگي ميکند برويم. ميخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هيچ کاري براي خلاص کردن ما از زير بار مشقات نميکند.ديگري گفت: موافقم؛ اما من براي ثابت کردن ايمانم ميآيم.وقتي به قله رسيدند، شب شده بود. در تاريکي صدايي شنيدند: سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان کنيد و آنها را پايين ببريد.شهسوار اولي گفت: ميبيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما ميخواهد که بار سنگينتري را حمل کنيم. محال است که اطاعت کنم.ديگري به دستور عمل کرد. وقتي به دامنه کوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، را روشن کرد. آنها خالصترين الماسها بودند.مرشد ميگويد: تصميمات خدا شايد ازنظر ما سخت باشد، اما همواره به نفع ما هستند.