حکایت؛ کارمند تازه وارد
10 آبان 1400 توسط زهرا رضایی سرتشنیزی
کارمند تازهوارد مردي به استخدام يک شرکت بزرگ چندمليتي درآمد.در اولين روز کار خود، با کافه شرکت تماس گرفت و فرياد زد: يک فنجان قهوه براي من بياوريد.صدايي از آنطرف پاسخ داد: شماره داخلي را اشتباه گرفتهاي. ميداني تو با کي داري حرف ميزني؟کارمند تازهوارد گفت: نه.صداي آنطرف گفت: من مدير اجرايي شرکت هستم، احمق.مرد تازهوارد با لحني حقبهجانب گفت: و تو ميداني با کي حرف ميزني بيچاره.مدير اجرايي گفت: نهکارمند تازهوارد گفت: خوبه و سريع گوشي را گذاشت.