حکایت؛ هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد
کمک به پدر پيرمردي تنها در مينهسوتا زندگي ميکرد. او ميخواست مزرعه سيبزمينياش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که ميتوانست به او کمک کند در زندان بود پيرمرد نامهاي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد: پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيبزميني بکارم، من نميخواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شدهام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل ميشد من ميدانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم ميزدي.دوستدار تو پدر. و چند روز بعد پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام.ساعت 4 صبح فردا 12نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحهاي پيدا کنند.پيرمرد بهتزده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت: که چه اتفاقي افتاده و ميخواهد چه کند؟پسرش پاسخ داد: پدر برو و سيبزمينيهايت را بکار، اين بهترين کاري بود که ازاينجا ميتوانستم برايت انجام بدهم. ✍هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد ميتوانيد آن را انجام بدهيد.مانع ذهن است. نه اينکه شما کجا هستيد.