حکایت های معنوی
✨﷽✨ ⚜ حکایتهای معنوی⚜ ✍رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربده کشهای تهران بود اما عاشق امام حسین علیهالسلام بود در ایام عزاداری ماه محرم شب اول بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرقخوری و آبروی ما را میبری! حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترکها جوابم کرد شما چه میگویی، شما هم میگویی نیا؟! اول صبح در خانهاش را زدند رفت در را باز کرد دید ناظم ترکهاست روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت! حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم حاج رسول گفت: اگر نگویی نمیآیم ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم در کربلا هستم خیمهها برپاست آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیهالسلام بروم دیدم یک سگ از خیمهها پاسداری میکند هر چه تلاش کردم نگذاشت نزدیک شوم دیدم بدن سگ است اما سر و کله حاج رسول است! معلوم میشود امام حسین علیهالسلام تو را قبول کرده است ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن آنقدر خودش را زد و گفت: حالا که آقام من را قبول کرده دیگر گناه نمیکنم توبه نصوح کرد از اولیای خدا شد شبی عدهای از اهل دل جلسهای داشتند آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در میزنند رفتند در را باز کردند دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی آدرس کجاست؟ کلی گریه کرد و گفت: بیبی آدرس را به من داده است شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونهای! گفت: عزرائیل آمده او را میبینم ولی منتظرم اربابم بیاید! ?حکایتهای معنوی ✅