حکایت قاطر وکشاورز
قاطر و کشاورز مرد کشاورزي يک زن نقنقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چيزي شکايت ميکرد.تنها زمان آسايش مرد زماني بود که با قاطر پيرش در مزرعه شخم ميزد.يک روز، وقتيکه همسرش برايش ناهار آورد، کشاورز قاطر پير را به زير سايهاي راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.بلافاصله همسر نقنقو مثل هميشه شکايت را آغاز کرد.ناگهان قاطر پير با هر دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن زد و زن در دم کشته شد.در مراسم تشييعجنازه چند روز بعد، کشيش متوجه چيز عجيبي شد.هر وقت يک زن عزادار براي تسليتگويي به مرد کشاورز نزديک ميشد، مرد گوش ميداد و به نشانه تصديق سرخود را بالا و پايين ميکرد، اما هنگاميکه يک مرد عزادار به او نزديک ميشد، او بعد از يک دقيقه گوش کردن سرخود را به نشانه مخالفت تکان ميداد.پس از مراسم تدفين، کشيش از کشاورز قضيه را پرسيد.کشاورز گفت: خب، اين زنان ميآمدند چيز خوبي در مورد همسر من ميگفتند که چقدر خوب بود، يا چه قدر خوشگل يا خوشلباس بود، بنابراين من هم تصديق ميکردم.کشيش پرسيد، مردها چه ميگفتند؟کشاورز گفت: آنها ميخواستند بدانند که آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه؟