حکایت دو کودک ودعوا بر سر گردو
30 مهر 1400 توسط زهرا رضایی سرتشنیزی
#پندانه ✍گویند: دانایی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. فرد دانا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند: تو چرا گریه میکنی؟ گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم یا پیر شدیم، آن را رها کرده و برای همیشه میرویم.