یا زهرا

  • خانه 

حکایت تعارف

15 آبان 1400 توسط زهرا رضایی سرتشنیزی

تعارف  يه روزي يکي پياده از شهر به ده مي‌رفت. ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه‌اي رو که زنش براي توراهي براش گذاشته بود رو بيرون آورد تا بخوره.هنوز لقمه اول رو دهنش نگذاشته بود که سواري از دور پيدا شد.مرد طبق عادت همه‌ي مردم بفرمايي زد و ازقضا سوار ايستاد و گفت: رد احسان گناهه.از اسب پياده شد و به اين‌طرف و اون طرف نگاه کرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نکرد پرسيد: افسار اسبم رو کجا بکوبم؟طرفم که از اون تعارف نا به‌جا ناراحت شده بود گفت: ميخشو بکوب سر زبون من.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

یا زهرا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس