حکایت تعارف
15 آبان 1400 توسط زهرا رضایی سرتشنیزی
تعارف يه روزي يکي پياده از شهر به ده ميرفت. ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمهاي رو که زنش براي توراهي براش گذاشته بود رو بيرون آورد تا بخوره.هنوز لقمه اول رو دهنش نگذاشته بود که سواري از دور پيدا شد.مرد طبق عادت همهي مردم بفرمايي زد و ازقضا سوار ايستاد و گفت: رد احسان گناهه.از اسب پياده شد و به اينطرف و اون طرف نگاه کرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نکرد پرسيد: افسار اسبم رو کجا بکوبم؟طرفم که از اون تعارف نا بهجا ناراحت شده بود گفت: ميخشو بکوب سر زبون من.