بساط شیطان
بساط شيطان ديروز شيطان را ديدم.در حوالي ميدان، بساطش را پهن کرده بود؛ فريب ميفروخت.مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميکردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند.توي بساطش همهچيز بود: غرور، حرص، دروغ و خيانت، جاهطلبي و قدرت.هر کس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد.بعضيها تکهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را بعضيها ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را.شيطان ميخنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد.حالم را به هم ميزد، دلم ميخواست همهي نفرتم را توي صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند، موذيانه خنديد و گفت: من کاري باکسي ندارم، فقط گوشهاي بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا ميکنم، نه قيلوقال ميکنم و نه کسي را مجبور ميکنم چيزي از من بخرد، ميبيني آدمها خودشان دور من جمع شدهاند!جوابش را ندادم.آنوقت سرش را نزديکتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميکني. تو زيرکي و مؤمن. زيرکي و ايمان آدم را نجات ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه. بهجاي هر چيزي فريب ميخورند.از شيطان بدم ميآمد، حرفهايش اما شيرين بود.گذاشتم که حرف بزند و او هي گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم. تا اينکه چشمم به جعبهي عبادت افتاد که لابهلاي چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.با خودم گفتم: بگذار يکبار هم شده کسي چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يکبار هم او فريب بخورد.به خانه آمدم و در جعبهي کوچک عبادت را باز کردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود! جعبهي عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريبخورده بودم. دستم را روي قلبم گذاشتم، نبود.فهميدم که آن را کنار بساط شيطان جاگذاشتهام.تمام راه را دويدم، تمام راه لعنتش کردم، تمام راه خدا خدا کردم.ميخواستم يقهي نامردش بگيرم، عبادت دروغياش را توي سرش بکوبم و قلبم را پس بگيرم.به ميدان رسيدم؛ اما شيطان نبود. آنوقت نشستم و هاي هاي گريه کردم، از ته دل.اشکهايم که تمام شد، بلند شدم تا بي دليام را با خود ببرم که صدايي شنيدم.صداي قلبم را. پس همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم