حکایت بز وبوفالو
بز و بوفالو بوفالوي نر قوي موفق شد تا از حمله شير بگريزد. او بهسوي غاري ميدويد که اغلب بهعنوان پناهگاه از آن استفاده مينمود. هوا تاريک شده بود بالاخره به غار رسيد درحاليکه شير به دنبال او به هر سو سرک ميکشيد. هوا ابري شده بود و باد بهشدت ميوزيد، طوفاني هولناک درراه بود. بوفالو وارد غار شد تا بدينسان از تيررس نگاه شير در امان بماند.در اين هنگام بزي را ديد که بهسوي او حمله ميکند. بوفالو به بز گفت: آرام باش دوست من. در نزديکي غار، شير بزرگي حضور دارد تو با اين کارها او را متوجه حضور هردويمان ميسازي. شير گرسنه است کمي صبور باش.اما بز خودخواه همچنان شاخ ميزد.بوفالو براي در امان ماندن به انتهاي غار تاريک رفت و بز هر بار چند قدمي از او دور ميشد و دورخيز مينمود و دوباره شاخهاي تيزش را در تن بوفالو وارد ميساخت. آخرين بار که بز از بوفالو دور شد تا دوباره بهطرف او حمله کند شير گرسنه او را در دهانه غار ديد و به چشم بر هم زدني خفهاش نمود و شکمش را با دندانهاي تيزش پاره نمود. ✍امنيت ديگران بخشي از امنيت و رفاه ماست و بز نادان به خاطر رفاه خود، امنيت بوفالو را در نظر نگرفت و اينگونه جان خويش را از دست داد.